پست هزار و سيصد و هفتاد و شيشم مال
فرشته ائيه كه توى سال هزار و سيصد و هفتاد و شيش اومد توى زندگيم...
شقايق كه نويان رو آبستن بود، نيروانا
ده سالش بود. چند روزى بود كه خودمون فهميده بوديم ولى نميدونستيم به خاطر شرايط
خاصمون چطورى بايد به بهترين شكل اين خبر رو به نيروانا بديم... تا بالاخره يه
نقشه اى كشيديم. چند سال بود كه نيروانا يه دونه از اين ماشين هاى شارژى ميخواست
كه بچه ها سوارش ميشن ولى هيچ وقت پولم نرسيده بود براش بخرم. نشستيم با شقايق
حساب، كتاب كرديم و قرار شد يكى دو تا سكه كه داشتيم رو بفروشيم و يه مقدار پولى
هم كه داشتيم بذاريم روش و من نيروانا رو ببرم توى يه مغازه لوازم كودكان، هم اون
ماشين رو براش بخرم و هم يه صندلى مخصوص كودك بخريم براى نويان و همزمان خبرش رو
بهش بدم و صندلى رو از طرف نيروانا به شقايق كادو بديم. توى مغازه كه همه چى رو
بهش گفتم خيلى خوشحال شد. هم از ماشينى كه ميخواستش، هم از برادر دار شدنش. همه چى
عالى پيشرفت تا اين كه نيروانا پرسيد چراى بقيه ست اون صندلى رو كه شامل كالسكه و
پارك و يكى دو قطعه ديگه بود نميخرم. يواشكى بهش گفتم پول همه شون رو ندارم و
بعداً ميايم تيكه تيكه ميخريم و فعلاً همين هم خوبه. گفت نه اگه قراره كادو از طرف
من به شقايق باشه ميخوام كامل باشه. گفتم نميشه و اگه بخوام كامل بخرم ديگه ماشينت
رو نميتونيم بخريم. گفت ماشين نميخوام... خيلى بهش اصرار كردم ولى فايده نداشت...
اون روز از اون مغازه با ست كامل بچه اومديم بيرون و من هم ديگه اونقدر پولش نيومد
دستم كه ديگه بزرگ شد و هيچ ماشين شارژى اندازه اش نميشد... و اون روز آخرين بار
بود كه نيروانا رو دست كم گرفتم...
پ.ن اول: دقت كنيد كه امروز تولد
نيروانا نيست